گلناز حکمت | شهرآرانیوز؛ در سال ۱۴۰۱ همچنان منتظرم که تو مبعوث شوی و ذره ذره وجود گنگ و نادقیق ایمانم را روشن کنی که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. در وصف تو گفتهاند که انسانی، انسان کامل، به خود ناقصم نگاه میکنم و از نقطههای تاریک وجودم بهسمت روشنایی غیرزمینی تو کشیده میشوم و منتظرم، منتظر نوری که دوباره مبعوث شود. کمکم به روزی که گفتهاند وجود مطهر شما، آقای و سرور عالم، در دل کوه، در تنهایی مطلق برهوت وجودهای ایمانی، مبعوث شدهای، نزدیک میشویم. این روز بر ما مبارک، به برکت این روز در ما شمعی روشن کن و به قول رهبرم (مقام معظم رهبری) ما را از «قَومٌ مِن اُمَّتی یَأتونَ مِن بَعدِکُم فَیُؤمِنونَ بی» قرار بده که تو را ندیدهایم، حظ وجودت را نبردهایم و نفس حق تو را استشمام نکردهایم، اما همچنان به ایمانمان امیدواریم.
جبرئیل، خودش اسمش را گفته بود. گفته بود نامش جبرئیل است همانطور که محمد (ص) را پیامبر خدا (ص) نامیده بود. گفته بود پیامبر بخوان. محمد (ص) خواندن نمیدانست، گفته بود نمیتوانم، فشار آورده بود، محمد (ص) پرسیده بود چه چیزی را بخوانم؟ جبرئیل گفته بود:
«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ. خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّک الْأَکرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ»
«(ای رسول گرامی برخیز) قرآن را به نام پروردگارت که آفریننده عالم است بر خلق قرائت کن. آن خدایی که آدمی را از خون بسته (که تحول نطفه است) آفرید. بخوان قرآن را (و بدان که) پروردگار تو کریمترین کریمان عالم است. آن خدایی که بشر را علم نوشتن به قلم آموخت و به آدم آنچه نمیدانست، به الهام تعلیم داد (که به این نوشتن برای انسان افکار و علوم گذشتگان را محفوظ داشت و نظم معاش و معاد و هر فضل و علم و کمال را منظم و برقرار ساخت.)»
جبرئیل رفته بود و محمد (ص) را با کلماتی که بر قلبش حک شده بود تنها گذاشته بود. حالا پیامبر بود، پیامبری برای همه اعصار و زمانها، با کلماتی که بر لوح دلش نقش بسته بود. از پس کلمات پیامبر (ص) شده بود و باید کلمات خدا را به مردم میرساند.
اسمش زید بن عمرو بود. مدتی بود دیگر هیچ بتی به دلش نمینشست. هوای دیگری در سرش بود، میدانست پدرانش آیین ابراهیمی داشتند و خداپرست بودند، ولی نمیتوانست جلو قومش بایستد. راهش را کشید و رفت. از مکه گذشت و به سمت شام حرکت کرد، نزدیکیهای دمشق راهبی را دید. آنقدر از بتها و پرستندگان بتها بیزار بود که برای یافتن دین خدایش دست به دامن راهب شد. راهب گفت: تو دنبال دینی هستی که همین الان هیچ راهنما و مرشدی برایش نیست، ولی خبر خوشم برایت این است که زمان ظهور پیامبری در جزیرهالعرب رسیده است، پیامبری که به دین ابراهیم (ع) مبعوث میشود. به دیار خودت برگرد که زمانش نزدیک است. زید سرگشته و حیران پیامبری شد که هرگز ندیده بود، ولی میدانست همان است که در مقابل بتها میایستد و دین ابراهیمی را میآورد. زید در راه رسیدن به مکه برای پیامآور نادیدهاش شعرها گفت، زید قبل از رسیدن به مکه کشته شد، ولی ایمان به پیامبر را در اشعارش سرود.
خدیجه تلاش میکرد دیگران از حس و حالش متوجه هیجانش نشوند، ولی دویده بود و خودش را به پسر عمویش رسانده بود. ورقه بن نوفل کتابهای آسمانی را خوانده بود و تورات و انجیل را میدانست، از دین و آیین قومش گذشته بود و به دنبال دینی بود که خدایش یکی باشد. حالا دختر عمویش آمده بود و از احوال مردش میگفت. مردی که امین مکه بود، مردی که ورقه در روز خواستگاری از دخترعمویش او را دیده بود و حالا از زبان خدیجه میشنید که فرشتهای بر این مرد نازل شده، کتابی در یک دست و حریری در دست دیگرش بوده. ورقه بن نوفل مطمئن بود که جبرئیل که محمد امین را پیامبر خدا (ص) خطاب کرده همان ناموس اعظم است که به خدمت حضرت موسی (ع) هم رسیده بود. ورقه حاضر بود سوگند یاد کند که پیامبر قومش مبعوث شده است، ورقه با شوق گفته بود: قدوس قدوس.
همه جا تاریک بود. ظلمت جهل و خرافات و بیاخلاقی و دروغ همه جا را پر کرده بود. اصلا نوری نبود. آدمها بیمار بودند، بیماریشان جهالت بود و خودشان هم نمیدانستند. محمد (ص) مبعوث شد، حالا رسول بود، رسولی از طرف خدا، از طرف نور. طبیب بود، اما نه طبیبی که منتظر بیمارش باشد. علی (ع) میگفتند:طبیب دوّار بطبّه، پزشکى است که با طبّ خویش پیوسته در گردش است. او با داروهایش بیماران غفلتزده و سرگشته را رسیدگى و درمان میکند. همانهایى که از فروغ حکمت بهره نگرفته و اندیشه خود را به انوار دانشهایى که اعماق جان را روشنى بخشد، تابان و فروزان نکردهاند.»
حالا مسلمان بود، برای خودش دینی داشت و دینداریاش را دوست داشت، ولی هنوز جای زخم گناهان جاهلیت روی تنش میسوخت. پیش پیامبر (ص) رفت و گفت: فقط خدا میداند که چقدر از گناهان دوران جاهلیتم پشیمان و چقدر توبه کردهام، ولی یکی از این گناهها دست از سرم برنمیدارد، بیقرارم. پیامبر (ص) خواست تا گناهش را بگوید. گفت: چندینبار دختردار شدم و هر بار دخترم را زنده به گور کردم، یکی از دفعاتی که دختردار شدم همسرم با خواهش و التماس خواست دخترم را نگهداریم، من هم به این شرط که دیگران نفهمند ما دختردار شدهایم قبول کردم و زنده به گورش نکردم. دخترم بزرگ میشد و از همه دختران قبیله زیباتر بود، میترسیدم باعث ننگم شود، یک روز دخترم را با خودم به صحرا بردم، برایم غذایی را که مادرش گذاشته بود آمده کرد، غرق محبت و مهر دخترانهاش شدم، ولی نتوانستم جلو جاهلیتم بایستم و دخترک را به چاه انداختم. تا ساعتها بعد صدایم میکرد. پیامبر (ص) با چشمهایی خیس از اشک به مرد نگاه کرد و گفت: «قسم به کسی که جانم در دستان اوست، اگر به من اجازه و فرمان داده میشد که حق همه آن کسانی را که در زمان جاهلیت جنایت و تاوان مرتکب شدهاند بگیرم، قبل از همه، حق دختر معصوم و بیگناه زنده به چاه انداختهات را از تو میگرفتم...»